شااااید آینده

مهاجرت به کانادا

شااااید آینده

مهاجرت به کانادا

زخمهای زندگی

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح انسان را در انزوا می خورد و
 می تراشد ...

من نه به دنبال سیاست بازیم ، نه شعار میدم ، نه اصلا این حرفارو قبول دارم چون با مردمی که خودش نمی دونه چی می گه و چی می خواد همراه شدن یعنی وقت تلف کردن و خسته کردن خود، اینجا همه فقط زود جو گیر میشن همین ...

اینجا آرامش معنی نداره چون هرروز یه چیز تازه علم میشه ، یه روز مسکن، یه روز شغل، یه روز نفت، یه روز گاز، یه روز آب، یه روز بنزین ، یه روز هوا !!!

 شایدم یه روز آزادی به معنای واقعی ، اما هنوز با اون فاصله زیادی هست چون هنوز تا میگی آزادی همه یاد بی حجابی و بی بندوباری و روابط جنسی میفتن !!!

هیچکی یاد نفس کشیدن نمیفته چون هنوز خیلی ها مثل اون جنینی هستن که تو رحم یه مادر معتاد پرورش یافته و وقتی هوای تازه رو تجربه می کنه گریه می کنه درد میکشه دوست داره دوباره همون خون مسموم رو بمکه چون عادت کرده به اون شرایط ...

اینجا هنوز نیازهای اولیه انسان مقام اول داره ، اینجا هنوز خریدن وسایل خونه و لباس نو خیلیا رو از ته دل خوشحال میکنه ، اینجا هنوز خیلی از خانوما طلا دوست دارن و اگه شوهره نخره خبری از چیزی نیست !!!

اینجا هنوز قیمت دخترا بالاست و قیمت زن با دختر حکایت جنس نو و دست دوم رو داره ، اینجا هنوز زن بودن خیلی از کارهارو راه میندازه ...

اینجا جهان سومه جهان سومم می مونه و کلماتی مثل در حال توسعه و رو به پیشرفت و این بازیا همش کشکه انگار که همه دنیا صبر کرده تا ما پیشرفت کنیم و بهشون برسیم خوب اونا هم دارن با سرعت نور میرن جلو  تازه پیشرفت صنعت و تکنولوژی جای خود ، مغزارو چی کار کنیم افکار کی درست میشه بعد از 120 سال ؟؟؟ تازه اخیرا به یه سری تئوری دست پیدا کردن که در حد آموزش فرهنگ مصرف و تفکیک زباله و یاد دادن یه کمی استقلال به بچه ها و با توجه منافع تساوی حقوق زن ومرد و اینکه سعی کنیم معتاد نشیم و گازو آب و برق و اینارو هدر ندیم و این جور چیزاست ...

خوب اینم خوبه باز یه حرکتیه ... یعنی از هیچی بهتره  

ترانه سگ است قصه جوانی من ...

پلی باشیم برای بچه ها که رد بشن

 دو روز پیش دوباره رفتم پیش وکیلم که در مورد یه مساله قانونی ازش سوال کنم ، آخه به احتمال زیاد من مجبورم با پسرم تنهایی برم ، نمی دونم چی پیش رومه فقط می دونم باید برم و بچمو نجات بدم تا یه روزی مثل من با حسرت به روزای قشنگ از دست رفته زندگیش نگاه نکنه .... 

توی کلونی مورچه ها قانونی هست که اگه آب کلونی رو بگیره یه تعدادی مورچه سریعا می میرن تا جسدشون روی آب بیاد و بقیه بتونن به سرعت از روی اونا رد بشن و نجات پیدا کنن و خفه نشن خفه ، می دونین خفگی یعنی چی ؟  

هر چی فکر می کنم می بینم حداقل به اندازه اون مورچه که می تونم تلاش کنم با این تفاوت که خودمم می تونم زنده موندن و خفه نشدن بچمو ببینم ... 

  

خزان شدی و سست و زرد از کران تا کران           

دلت چه شد دلت چه شد به باد رفت 

تمام ایده ها و آرزو زیاد رفت

       

زن و زندگی

با ورود فرهنگ زندگی مدرن به ایران و اجازه دادن به خانوما که پاشونو از خونه بزارن بیرون ، مسئولیت و تقاضا از خانوما زیاد شد اما از وظایفی که همراه یک زن زاده میشه مثل خونه داری و بچه داری و شوهر داری ( نوعی بچه داری ) هیچ کاسته نشد تو این روزگار اگه خونه دار باشی به عنوان مفت خور و پول خرج کن ازت یاد میشه و اگه شاغل باشی و خیلی به خونه زندگی نرسی میشی زن بی سلیقه و بی توجه به شوهر و بچه و از همه طرف سرزنش میشی که زن باید زندگی رو مدیریت کنه زن باید با محبت شوهر رو نگه داره زن باید ...!!!
مسئولیت پیشرفتها و حرکت به جلو برنامه ریزی ها هم که همه با زنه ، رفتار و تربیت وبچه و درسشو و... هم با زنه !!! اونوقت اجازه زن دست شوهره حالا اگه شوهره زیاد خوب فکر نکنه و لطف نکنه و اجازه تصمیم گیری و حرکت به زن نده .... !!! 

می بینید ا س ل ا م چه مقام ومنزلتی به زن داده چه جایگاه والایی در استحکام خانواده ، بنیاد خانواده محکم میشه با مصالحی مثل روح و روان به تاراج رفته زن ، آزادیهای فراموش شده زن ، تفریح نداشتن زن ، خصوصیات جسمانی زن ، زن باید ... زن باید .... زن نباید ... زن نباید ... 

بعد از سلام

چند وقتی که توی انفرادیم و دارم شدیدا برای ایلتس می خونم امتحانم اردیبهشت ماهه و چون خیلی اوضاع خوبی ندارم یک ماهی مرخصی گرفتم  و معلم خصوصی و کمبریج و نمونه تست و خلاصه از این بازیا ، تا حالا همیشه یادداشهام کاغذی بود اما از اون جائیکه عصر دیجیتال و ارتباطات هست و پیپر لس و از این حرفا دیدم برای یه فارغ التحصیل رشته کامپیوتر خوبه که به این جریان بپیونده ... دروغ نگم سه  و سال پیش هم در فکر share کردن حرف دل با دوستان صفر ویکی بودم اما وقتشو نداشتم اما حالا که غربت انفرادی داره از پا درم میاره شاید این تنها ارتباط با بیرونه ...

منم مثل خیلیا می خوام فدرال اقدام کنم فعلا که مشکلی به جز آیلتس ندارم  اگه قانونی چیزی سبز نشه دارم یه روزنه هایی به بیرون پیدا می کنم ...

راه سختی در پیش است تاریک و پر از فراز و نشیب نمی دانم شاید در پس این راه دری به سوی خوشبختی باشد و شاید پرتگاهی مرگ آور، بهرحال آزادیست هر چه باشد بهتر است از این کوره راه ...

به امید آزادی

آغاز کلام

پاپیون هستم حدود 28 ساله که زندانیم یعنی تو زندان به دنیا اومدم از همون لحظه تولد علامت جنس دوم بودن یا به اصطلاح قدیمی تر "ضعیفه" خورد توی پیشونیم ، تا 5 شش سالگی نمی دونستم دنیا چه خبره تا اینکه وقت مدرسه رفتن شد یهو دیدم به روز باید یه چیزی به اسم مقنعه نصفه روز توی سرم باشه نمی دونستم چرا اما تا از مدرسه تعطیل می شدم درش میاوردم  احساس می کردم دارم توش خفه میشم غافل از اینکه تازه این اول راهه ....

17 هیجده ساله بودم که دیگه تفاوتها و تبعیض ها داشت دیوونم می کرد یواش یواش باید انتخاب می شدم یکی باید پیدا می شد و با توجه به معیار سنجش زیبایی و البته تحصیلات و دارایی پدرم  منو می خرید حالا فرق نمی کرد نوع آشنایی چه جوری باشه به هر حال خریدنه بود ....

هنوز دو سه ماه از شروع برده داری من نمی گذشت که باردار شدم حق هیچ گونه تصمیم گیری درباره موجودی که در شکم داشتم نداشتم فقط باید مواظبش می شدم چون مامانش بودم و وظیفه بزرگ کردن و غذا دادن و تر و خشک کردن و تربیت کردن و دکتر بردن و .... با من بود اما دریغ از یک مولکول حق قانونی و تصمیم گیری برای آینده ....

بچه شیر خوره بود که برای ادامه تحصیلی که به دلیل موارد مذکور رها شده بود عزممو جزم کردم آخه عاشق درس خودن بودم ، تو  تمام مدت دنبال یه راه خروج از این قفس اونقدر خودمو به در و دیوار کوبیده بودم که دیگه نا نداشتم ، فکر مهاجرت افتاد تو سرم ابتدا به جز استرالیا به جای دیگه نمی شد فکر کرد تا اینکه قانون مهاجرت فدرال کانادا خبرش به گوشم رسید از همون موقع دارم براش تلاش می کنم نه اینکه عاشق کانادا باشم فقط می خوام از زندان فرار کنم و البته به هم سلولی ها م (همسر و فرزند ) هم کمک کنم .... خدایا کمک کن به همه عاشقان آزادی .............